سه شنبه 89 آذر 30 , ساعت 1:27 صبح
اول دفتر به نام ایزد دانا صانع پروردگار حیّ وتوانا
اکبر و اعظم،خدای عالم و آدم صورت خوب آفرید و سیرت زیبا
از در بخشندگی و بنده نوازی مرغ هوا را نصیب و ماهی دریا
قسمت خود میخورند منعم و درویش روزی خود میبرند پشه وعنقا
(سعدی)
اکبر و اعظم،خدای عالم و آدم صورت خوب آفرید و سیرت زیبا
از در بخشندگی و بنده نوازی مرغ هوا را نصیب و ماهی دریا
قسمت خود میخورند منعم و درویش روزی خود میبرند پشه وعنقا
(سعدی)
نوشته شده توسط ravanshenas | نظرات دیگران [ نظر]
سه شنبه 89 آذر 30 , ساعت 1:27 صبح
اشکم به نظر قطره زنان می رقصد
آهم به جگر بال فشان می رقصد
تا یاد تو میکنم،دلم می بالد
تا نام تو میبرم،زبان میرقصد. (بیدل دهلوی)َ
آهم به جگر بال فشان می رقصد
تا یاد تو میکنم،دلم می بالد
تا نام تو میبرم،زبان میرقصد. (بیدل دهلوی)َ
نوشته شده توسط ravanshenas | نظرات دیگران [ نظر]
سه شنبه 89 آذر 30 , ساعت 1:27 صبح
میخواهمت چنان که شب خسته خواب را
می جویمت چنان که لب تشنه آب را
محو تو ام چنان که ستاره به چشم صبح
یا شبنم سپیده دمان آفتاب را
بی تابم آنچنان که درختان برای باد
یا کودکان خفته به گهواره،تاب را
بایسته ای چنان که تپیدن برای دل
یا آنچنان که بال پریدن عقاب را
حتی اگر نباشی، می آفرینمت
چونان که التهاب بیابان سراب را
ای خواهشی که خواستنی تر ز پاسخی
با چون چون تو پرسشی،چه نیازی جواب را؟!
می جویمت چنان که لب تشنه آب را
محو تو ام چنان که ستاره به چشم صبح
یا شبنم سپیده دمان آفتاب را
بی تابم آنچنان که درختان برای باد
یا کودکان خفته به گهواره،تاب را
بایسته ای چنان که تپیدن برای دل
یا آنچنان که بال پریدن عقاب را
حتی اگر نباشی، می آفرینمت
چونان که التهاب بیابان سراب را
ای خواهشی که خواستنی تر ز پاسخی
با چون چون تو پرسشی،چه نیازی جواب را؟!
نوشته شده توسط ravanshenas | نظرات دیگران [ نظر]
سه شنبه 89 آذر 30 , ساعت 1:27 صبح
تو را خبر ز دل بیقرار باید و نیست
غم تو هست ولی غمگسار باید نیست
اسیر گریه بی اختیار خویشتنم
فغان که در کف من اختیار باید و نیست
چو شام غم،دل اندوهگین نباید و هست
چو صبحدم،نفسم بی غبار باید و نیست
مرا زباده نوشین نمیگشاید دل
که می به گرمی آغوش یار باید و نیست
درون آتش از آنم که آتشین گل من
مرا چو پاره ی دل در کنار باید و نیست
به سرد مهری باد خزان نباید و هست
به فیض بخشی ابر بهار باید و نیست
چگونه لاف محبت زنی که از غم عشق
تو را چو لاله دلی داغ دار باید و نیست
کجا به صحبت پاکان رسی؟که دیده تو
به سان شبنم گل،اشکبار باید و نیست
رهی!به شام جدایی چه طاقتی ست مرا؟
که روز وصل،دلم را قرار باید و نیست
َ
غم تو هست ولی غمگسار باید نیست
اسیر گریه بی اختیار خویشتنم
فغان که در کف من اختیار باید و نیست
چو شام غم،دل اندوهگین نباید و هست
چو صبحدم،نفسم بی غبار باید و نیست
مرا زباده نوشین نمیگشاید دل
که می به گرمی آغوش یار باید و نیست
درون آتش از آنم که آتشین گل من
مرا چو پاره ی دل در کنار باید و نیست
به سرد مهری باد خزان نباید و هست
به فیض بخشی ابر بهار باید و نیست
چگونه لاف محبت زنی که از غم عشق
تو را چو لاله دلی داغ دار باید و نیست
کجا به صحبت پاکان رسی؟که دیده تو
به سان شبنم گل،اشکبار باید و نیست
رهی!به شام جدایی چه طاقتی ست مرا؟
که روز وصل،دلم را قرار باید و نیست
َ
نوشته شده توسط ravanshenas | نظرات دیگران [ نظر]
سه شنبه 89 آذر 30 , ساعت 1:27 صبح
نشود فاش کسی آنچه میان من و توست
تا اشارات نظر نامه رسان من و توست
گوش کن با لب خاموش سخن می گویم
پاسخم گو به نگاهی که زبان من و توست
روزگاری شد و کس مرد ره عشق ندید
حالیا چشم جهانی نگران من و توست
گرچه در خلوت راز دل ما کس نرسید
همه جا زمزمه ی عشق نهان من و توست
گو بهار دل و جان باش وخزان باش...ار نه
ای بسا باغ و بهاران که خزان من و توست
این همه قصه فردوس و تمنای بهشت
گفت و گویی و خیالی ز جهان من و توست
نقش ما گو ننگنرند به دیباچه ی عقل
هر کجا نامه ی عشق است،نشان من و توست
سایه! ز آتشکده ی ماست فروغ مه و مهر
وه از این آتش روشن که به جان من و توست
تا اشارات نظر نامه رسان من و توست
گوش کن با لب خاموش سخن می گویم
پاسخم گو به نگاهی که زبان من و توست
روزگاری شد و کس مرد ره عشق ندید
حالیا چشم جهانی نگران من و توست
گرچه در خلوت راز دل ما کس نرسید
همه جا زمزمه ی عشق نهان من و توست
گو بهار دل و جان باش وخزان باش...ار نه
ای بسا باغ و بهاران که خزان من و توست
این همه قصه فردوس و تمنای بهشت
گفت و گویی و خیالی ز جهان من و توست
نقش ما گو ننگنرند به دیباچه ی عقل
هر کجا نامه ی عشق است،نشان من و توست
سایه! ز آتشکده ی ماست فروغ مه و مهر
وه از این آتش روشن که به جان من و توست
نوشته شده توسط ravanshenas | نظرات دیگران [ نظر]
لیست کل یادداشت های این وبلاگ